گارباچوف، مردی که دیر آمد و زود رفت!
احمد پورمندی
گارباچف در مقام ریاست همزمان حزب و دولت، تنهاترین اصلاحطلب همه تاریخ بود. نه حزب را داشت، نه دولت را و نه مردم را! تنها چند ده هزار روشنفکر در مسکو و لنینگراد با او بودند. موریانههای فساد، استبداد و ناکارآمدی کارشان را کرده بودند و امپراتوری شرق از درون پوکیده بود. حزب و دستگاه دیوانسالاری دولت، مراکز اصلی فساد و سکون و دشمن هر نوع اصلاح بودند و مردم بعد از هفتاد سال مغزشویی و سلطه رادیو یک موج، دیگر «مردم» نبودند، مومیاییهای متحرک بودند. بیانگیزه، سیاستزدایی شده، بیتشکل، بیباور و بیپناه در غیاب موجوداتی به نام اپوزیسیون و جامعه مدنی. بهسان گله گوسفندان سرگردان!
در آن ایام «گلاسنوست» و «پروسترویکا» – شفافیت و نوسازی – زیباترین کلماتی بودند که هر بامداد و پگاه، بر گوش ما مهاجران سیاسی مقیم شوروی مینشستند. اما هر روز که میگذشت، امیدمان کمتر و نومیدیها فزون و فزونتر میشد. کار «اتحادجماهیر شوروی سوسیالیستی» تمام بود. گارباچف نوشدارویی بود که بعد از مرگ سهراب آمده بود. سنگبنای این ابر قدرت بر جهل، توهم و زور عریان نهاده شده بود. لنین بر آن بود که درهای «زندان ملل» را میگشاید تا اتحاد برادرانه را جایگزین آن کند. آنچه اما از کار در آمد، زندانی بزرگتر برای مللی پرشمارتر بود که حالا در سایه «گلاسنوست» برای رهایی از زندان آماده میشدند.
دولت شوروی، دولتی کاگبمحور بود، همانطور که مثلا حکومت شاه «ساواکمحور» شده بود و حکومت خامنهای «ساسمحور» است. کاگب به لانه مارهای سمی بدل شده بود. بلافاصله بعد از فروپاشی، این مارها در سراسر شوروی سابق رها شدند تا در راس باندهای مافیایی وحشیانهترین غارت همه تاریخ بشر را انجام بدهند. علیاوف در آذربایجان، شواردنادزه در گرجستان، کریماوف در ازبکستان و… همگی رفقای دیروز عضو دفتر سیاسی حزب، به خوانینی در راس مافیاهای نوظهور بدل شدند.
سراسر فدراسیون روسیه هم به عرصه تاخت و تاز باندهای مافیایی تبدیل شد که همگی از دل کاگب سر بر آورده بودند. و این بهترین دلیل برای این حکم است که کار شوروی پیش از گارباچوف تمام بود. برخلاف چین، شوروی یک امپراتوری متشکل از ملل «لایتچسپک» بود که در سالهای آخر پیش از آمدن گارباچوف به یک خانه پوکیده و در آستانه ویرانی بدل شده بود.
رفرم مثل شیمی درمانی برای یک بیمار سرطانی است. جواب میدهد اگر هنوز کار از کار نگذشته باشد. در شوروی سال ۱۹۸۵ کار از کار گذشته بود و به همین دلیل هم، دست معمار اصلاحات به جایی بند نبود. روزی که تاواریش یلسین، این دلقک دایمالخمر، به اتفاق سران بقیه جمهوریها، انحلال اتحاد شوروی را اعلام کرد و فرش را از زیر پای گارباچوف کشید تا او به نخستین رییس جمهور بدون کشور بدل شود، اوج تنهایی مرد اصلاحطلبی آشکار شد که دیر آمده بود و مجبور شد تا خیلی زود برود.
راست است که شوروی با جنگ ستارگان و جنگ با مجاهدان افغان، در دام آمریکا گرفتارتر شد. اما اینها فقط تب بیمار را افزایش میدادند. شوروی را رادیو یک موج از پای در آورد!
یاد گارباچوف در دل ما که با گلاسنوست میتپید و با پروستریکا امیدوار میشد، گرامی میماند! او بخشی از تجربه سنگین و بزرگی بود که درسهای آن هنوز به تمامی شناخته نشدهاند.