عاشورا ی ما و عاشورا ی آنان
اکبر کرمی
«باورم نمیشد! برداشتن چشمبندها پس از ۲۰ روز سیاه، انگار به منزله ی پایان احتمالی کابوسها ی قتلها ی زنجیرهای بود و دیدن شهری – که دلت همیشه در آن میگرفت – را برایت دلچسب میکرد. چشمانام هراسان و سرگردان تا عمق کوچهها ی شهر دویدند، انگار در جستجو ی علامتی یا نشانهای بودند که سکوت این ۲۰ روز را بشکند.
خیابان معلم و حوالی آن برای من یادآور کوچهباغها ی سبز و اناری دوره ی کودکیام بود؛ کوچهباغهایی لبریز از شادی و مالامال طراوت. اما حالا از آن همه قشنگی چیزی، بر جای نمانده است و نشانه ی آشنایی به چشم نمیخورد.
مدرسهها ی علمیه ی (مکتبخانهها ی آخوندی) جور- وا- جور مثل قارچ همهجا به چشم میخوردند و آخوندها ی زیادی در رفت و آمدند. آخوندهایی که بخش مهمی از کودکیام را دزدیدند و به پای خوابها ی (کودکی) خودشان گذاشتند.
حالا که سرم به حساب رسیده است، احساس میکنم چیز دندانگیری نصیبام نشد و “حرفی از جنس زمان” نشنیدم. پایان غمانگیزی است، وقتی حساب میکشی و در کمال ناباوری میبینی از آن همه عزاداری، شاخسی واخسی، از آن همه سخنرانی، از آن همه مناسک و موعظه و اخلاق و منبر و فضلفروشی، حتا یک نهاد کوچک مدافع حقوق بشر سبز نشد که بتواند به گاه تلخی و دشواری، دستکم، کامات را شیرین کند و نام کوچکات را با مهربانی بنویسد! و از تو نپرسد: به چه میاندیشی؟ امامات کیست؟ و نام بزرگات را چگونه مینویسند؟
چه کارنامه ی ناکامیابی است؛ بیش از یک هزاره اشک ریختن و رشک فروختن و ماندن در خم کوچه ی نخستین و همچنان شاهد خاموش نقض حقوق دیگری و دگربودهگی بودن و از نامها ی کوچک با نامهربانی گذشتن.
بیلان تلاش ما در خودپایی جمعی پس از یک هزاره درد و اندوه که با نام کربلا گرهخورده است، چیست؟ به چه کارمان میآید؟ و از تکرار کدام فاجعه بازمان میدارد؟ نمیخواهم به گفتوگوها ی بیپایان در موضوع کربلا و عاشورا دامن بزنم و نمیخواهم تاریخ غمبار آن تراژدی بزرگ را ورق بزنم و در خم مقاتل مختلف و نقلقولها ی گونهگونه ی جریر طبری یا ابن اسحاق یا ابن حشام سرگردانتان کنم. اصلن اصراری ندارم باورتان و داوریتان را در مورد حادثه ی کربلا و شخصیت تاریخی حسین بن علی به حکمیت یا به محاکمه بطلبم، مساله ی من خرمنی است که از این همه کشت و کار عایدمان شده است! چه کاشتیم؟ و چه برداشتیم؟ چه بافتیم و چه یافتیم؟
آیا این کارنامه ی ناکامیاب، خود بیلان فقر اندیشه ی ما نیست که با سرمایهای چنین سترگ – هر چند غیرتاریخی – به بازی نشسته است؟ و همه چیز را به چوب حراج زده است؟»*
این ذلتی که ایران ما را در خود تنیده است با شعار اصلی منصوب به عاشورا چه نسبتی دارد؟ و این ناکامی و نادانی چهگونه به همه ی ما میرسد؟
*بخشی از خاطرات زندان خودم که با سرنام «آداب شکار شهروندان» پیشتر منتشر شده است.