خالی کردن میدان، سیاست نیست

اکبر کرمی
(میتوان به جا ی زیدآبادی موسوی و تاجزاده شد)
احمد زیدآبادی در یادداشت “برسد به دست حامد اسماعیلیون” نوشته است: «حامد اسماعیلیون، همسر و دختر نازنینش را در فاجعۀ ساقط کردن هواپیمای اوکراینی از دست داده است. تحمل چنین مصیبتی فوق طاقتِ بشری است… به آقای اسماعیلیون توصیه میکنم که با این حجم از خشم و کینهای که به “حق” به دل گرفته، وارد سیاست نشود.»
یکم. حجم درد، رنج و خشم حامد اسماعیلیون (حتا بدون ذکر نام قاتل اعظم در ایران) فهمیدنی و پذیرفتنی است، اما من نمیدانم چهگونه زیدآبادی پیبرده است که او لبریز از کینه هم هست! آیا این نوعی پیشداوری ناشیانه است؟ یا برچسبی است که به یکی از قربانیان برجسته ی علی خامنهای پرتاب شده است، تا او را زادهنشده، نابود کند؟
نمیدانیم در کاسه ی سر احمد زیدآبادی چه میگذرد؛ نیتخوانی هم نمیکنم؛ اما نمیتوان انکار کرد که بیرون راندن یکی از مخالفان برجسته و مردمپسند خامنهای از کاروزار مبارزه با جمهوری اسلامی به نفع علی خامنهای تمام خواهد شد. احتمالن علی خامنهای سوختن حامد اسماعیلیون را با این استدلالها بسیار خواهد پسندید! چه، دستکم هزینه ی این پروژه بسیار کمتر از آدمربایی و کاردآجین کردن او است. تازه تصور کنید اگر همه ی قربانیان جمهوری اسلامی بخواهند به خیرخواهی زیدآبادی گوش بسپارند، و توصیه ی “روشنفکرانه” ی او جدی بگیرند، و از پهنه ی سیاست خارج شوند، چه قدر قند در دل کوچک و پرکینه ی علی خامنهای آب خواهد شد.
چرا این “فعال سپهر عمومی” با این استدلالها و خیرخواهیها به علی خامنهای که هزار و یک دلیل به دل لبریز از کینه ی او شهادت میدهند، همین توصیه را نمیکند؟ این کوربینی انتخابی از کجا آمده است؟
دوم. زمانی اصلاحطلبان منادی خروج از حاکمیت بودند و میخواستند با فشار بر علی خامنهای او را به پیشبرد اصلاحات متقاعد کنند. بعدها هنگامی که آنها از حکومت اخراج شدند، احمد زیدآبادی این ایده را فراموش نکرد و انگارهپرداز حکومت یکدست شد و چهها نگفت و نکرد که اصلاحطلبان را از فرآیند کسب قدرت منصرف کند! او اصلاحطلبان را به جهت تکاوپوی کسب قدرت، نکوهش میکرد و بر این باور بود که اگر آنها بگذارند حکومت یکدست بشود، همه ی آنچه آنها میخواهند، توسط رقبا ی محافظهکار انجام خواهد شد؛ و بهگونهای پایدارتر و کارآمدتر هم اجرا خواهد شد. همین پروژه بود که سرانجام به کودتا ی انتخاباتی تمامعیار برکشیدهگان خامنهای و به قدرت رسیدن آلتفعل علی خامنهای انجامید. همه دیدیم که زیدآبادی هم در طرف تاریک تاریخ ایستاده بود و هم حکومت یکدست، چیزی جز نکبت بیشتر و وحشت گستردهتر نیافرید. اما دریغ از یک تاسف ساده و پذیرش خطا! او پس از بیکار شدن اصلاحطلبان در قبا ی دانا ی کل افتاد و در بیکار کردن هیچ کوچک و بزرگی بیکار نماند.
سوم. میگوید: «سیاست در فارسی به معنای تربیت کردن اسب وحشی و در نزد یونانیان نیز تدبیر منزل در سطح کلان آن بوده است. از این رو سیاست عرصۀ فرو نشاندن خشم و انتقامگیری نیست. سرنوشت عموم در آنجا تعیین میشود و از همین رو، به کنشی کاملاً حسابشده و خالی از هر نوع بغض و خشم و کینه و انتقامجویی نیاز دارد.» از این استدلالها ی بیمعنا و خام گذشته، این تلقی از سیاست بسیار مناسب است برای اوراق کردن بسیاری از رهبران قدیم و جدید جمهوری اسلامی! چرا زیدآبادی خطر نمیکند و تقاضا ی استعفا یا برکناری علی خامنهای را نمیکند، تا همه ی دشواریها سپهر عمومی سپری شود؟
در توضیح آبکی بودن تعاریف او از سیاست همین بس که هم سیاست در جهانها ی جدید (پس از هابز و ماکیاول) از این مفاهیم واژهشناسانه ی سطحی و باستانی بسیار فاصله گرفته است و هم نمونهها ی بسیاری در جهان سیاست پیدا میشود که تصور زیدآبادی را از برابر دیدن قربانیها با کیسه ی کینهتوزی، پاره میکند. مارتین لوتر کینک جونیر، ماهاتما گاندی، نلسون ماندلا و لخ والسا از نمونهها ی بسیار بزرگ قربانیهایی هستند که سیاستورزی را با نام خود آراستهاند.
چهارم. ممکن است زیدآبادی در این تحلیل، توصیه و رفتار خود صداقت داشته باشد و خیرخواه مردم ایران و حامد اسماعیلیون باشد، اما در دواری من وقتی در یک دعوا میانجی حتا از روی خیرخواهی از قربانی بخواهد که میدان را برای بیداد و بیدادگر خالی بگذارد، شرمآور است. از آن شرمآورتر آن است که میانجی حتا از آوردن نام علی خامنهای که ریشه ی همه ی دشواریها است، سرباز بزند. (یک جمله از زیدآبادی بیاورید که او خامنهای را مستقیم مورد خطاب قرار داده است و از او خواسته است که از کشتار مردم دست بکشد، تا من صداقت او را بپذیرم.) اگر زیدآبادی (به هر دلیل و با هر استدلالی) از آوردن نام علی خامنهای همچون آسیبی اساسی هر بحرانی در ایران امروز معذور است، دستکم باید از آوردن نام دیگرانی که قربانیاند پرهیز کند. من “شرافت اهل قلم” را اینگونه میفهمم.
آنکس که در ایران است و بدون آوردن نام خامنهای تنها مخالفان را به پرهیز از خشونت و بیرون رفتن از پهنه ی سیاست تشویق میکند و میخواند، تفاوت معناداری با آن که در ایران با خاتمی عکس یادگاری گرفت و در آمریکا با پمپیو، ندارد. هر دو نان روزگار غدار را میخورند و به تجربه آموختهاند چهگونه میتوان هم نان و هم نام داشت! چرا او به جا ی تلاش برای اخراج حامد اسماعیلیون از پهنه ی سیاست از او و انبوه قربانیها ی جمهوری اسلامی نمیخواهد خشم خود را برای پایانیدن به استبدا و از کار انداختن آداب شکار شهربندان به کار ببرند و با ایستادهگی شجاعانه و مسوولانه به پایانیدن فرایند بیداد در زندان بزرگ ایران کمک کنند؟
پنجم. میگوید: «اینجا در این کشور وضع آنگونه نیست که از آن دور به نظر میرسد. اینجا شکنندهتر از آن است که بسیاری میپندارند. اینجا مستعد به راه افتادن حمام خون است. راه خروج از این وضعیت، خشونتپرهیزی مطلق است. … چرخۀ خشونت و انتقام هم اکنون نیز به حرکت در آمده است و اگر سرعت گیرد فرزندان این کشور را زیر چرخدندهها ی بیرحم خود پارهپاره خواهد کرد و از کشور ویرانهای تمامعیار به جا خواهد گذاشت.» او درست میگوید که اسماعیلیون «به عنوان کسی که بدترین مصیبت را تحمل کرده است، میتواند بهترین منادی کنش خشونتپرهیزی شود و از این طریق علاوه بر کمک به هموطنان خود، زخمهای درون خویش را نیز التیام بخشد. با انتقام هیچ زخمی بهبود پیدا نمیکند.» اما درست نمیگوید وقتی او را به خالی کردن میدان سیاست فرامیخواند. آلام سیاست تنها با سیاست بیشتر، پیگیرتر، دقیقتر و انسانیتر درمان میشود.
این خودفرزانهپنداریها، خودملتپنداریها، خودپدرپنداریها،و خود را صالحتر از دیگران در تشخیص مصالح مردمان ایران دیدن، آفت توسعهنایافتهگی و آخوندی است که حالا فکولیها را هم گرفتار کرده است. انگار تنها احمد زیدآبادی است که ایرانشناس، مردمشناس، مصحلتبین و دوستدار مردم است! تازه گیرم که هست، ازکجا به این نتیجه رسیده است که کسانی همانند اسماعیلیون در پی انتقامکشیاند؟ و منادی خشونت؟
نباید خشونتپرهیزی و مفاهیم بلندی همانند آن به پوششی برای محافظت از بیداد در ایران تبدیل شود. میتوان خشونتپرهیز بود و به جا ی نصیحت به قربانیها به جلاد ایران رو کرد و او را به نام شایستهاش فراخواند. میتوان به جا ی بیکار کردن کسانی همانند اسماعیلیون از آنان قهرمانان آزادی و دادگری آفرید. میتوان به جا ی زیدآبادی بودن موسوی و تاجزاده شد.
برخی از فلاسفه اخلاق را برساخته ی بردهگان و لایهها ی زیرین اجتماع میدانند؛ و قانون را برآمد سروری و خدایگانی. به زبان دیگر، قرار بوده است اخلاق دستوپا ی سروران را ببندد و سریز بیداد را کمتر کند؛ اما به لطف درخششها ی تیره ی کسانی همانند زیدآبادی انگار اخلاق هم قرار است ادامه ی “دیگری بزرگ” باشد؛ و هر جا دست قانون کوتاه است، جبران مافات کند و سرکوب را خودخواسته کند. بحثها ی کارشناسی محفوظ و محترم، اما حقوق مردم را حتا به ضرب قانون نمیتوان انکار کرد؛ چه، هیچ قانونی فراتر و فربهتر از حق خطا کردن نیست. “خطا کردن” و “حق خطاکردن” چنان بنیادی است، که در دنیا ی وارونه ی ما تنها بنیادگراها از درک آن ناتوان هستند. از نشانهها ی برجسته ی بنیادگرایی سیاسی در جهانها ی جدید یکی هم اخلاقگرایی به جا ی سیاستورزی است! آنها غالبن نادانسته با آوردن پا ی اخلاق (یا دین، یا علم و …) به پهنه ی سیاسی هم نادانی خود را پنهان میکنند وهم ناتوانی خود را در ایستادهگی در برابر بیداد. سیاست بازی خدایگان است؛ آن که در پهنه ی سیاست به جای قدرت و قانون، ادعاها ی اخلاقی دارد، بازی را نفهمیده است.
ششم. پارهگفتی در دیوار فیسبوک در ستایش کتاب دیدم که بسیار همانند درک زیدآبادی از سیاست است. ناشناسی نوشته بود: «راه آزادی و مدنیت نه از خیابان و با مشتهای گرهکرده، که از آرامش کتابخانهها میگذرد.» به باور من همدریافت زیدآبادی از سیاست و هم این دریافت از مدنیت تنها بخش کوچکی از داستان را بازتاباندهاند؛ و بخش مهمتر را از قلم انداختهاند. وقتی آستانه ی مدنیت چنین کجوکوله و کوتاه تصویر میشود، قلب مدنیت پارهپاره و زخمی میشود. برای رسیدن به مدنیت تنها دانایی کافی نیست؛ توانایی هم لازم است. اصلن توانایی رو ی دیگر دانایی است. ایستادهگی با مشتها ی گرهکرده در خیابان هم بخشی از مدنیت است؛ و البته بخش دشوار و مهم مدنیت. شجاعت را نباید دست کم گرفت و انکار کرد. دانایی اگر به شجاعت و توانایی ایستادهگی در برابر بیداد نرسد، دانایی نیست، شکل باژگونهای از نادانی است.
برای انداز زدن مدنیت در هر اجتماعی به پهنه ی سیاست نگاه کنید.
هفتتم. در باور من خواندن یک متن و نوشتن بازخورد و نقد ادا ی احترام به نوشته و دوست داشتن عمیق نویسنده است. با همین نگاه بارها احمد زیدآبادی را نقد کردهام، اما چون گوش شنوایی ندارد و همیشه مرغ او یک پا دارد، تصمیم داشتم دیگر هیچگاه نقدی بر او ننویسم. نقد او بر حامد اسماعیلیون و توصیه ی عجیب و بوداراش بود که توبه ی مرا شکست. خوشبختانه او گفته است که میخواهد از پهنه ی سیاست خداحافظی کند! ای کاش پس از فاجعه ی توصیهها و قلمفرساییها ی خسارتبار و نادرست خود در یکپارچه کردن قدرت در ایران از سیاست دست میکشید؛ و هزینه سیاستورزی را در ایران اندکی کمتر میکرد. هرچه باشد سهمی از برآمدن ابراهیم رییسی به او میرسد! او بود که دستکم بخشی از بساط کودتا و زمینه ی حذف کامل اصلاحطلبان را فراهم کرد. در جایی گفتهام زیدآبادی در زدن اصلاحطبان بسیار کارآمدتر از بنیادگرایان سیاسی بود.
با این همه حالا هم دیر نشده است، اگر او از پهنه ی سیاست بیرون نرود، حتمن برای بیرون راندن هر ایستادهای قلم خواهد زد. چون تا جایی که من از نوشتهها ی او میفهم او سیاست را خالی کردن میدان از هر ایستادهای میفهمد! سیاستورزی در مرام او، دستکم وقتی پا ی صاحبان قدرت در میان است، هنوز همان اندرزنامهنویسی است.