تفکیک شیخ و شاه یک افسانه است
اکبر کرمی
تازه به آمریکا رسیده بودم که در یکی از گردههمآییها ی سیاسی ( اولین کنگره ی سکولارها ی دمکرات ایران) به مراسم سالگرد تاجگذاری رضا پهلوی دعوت شدم. (و از افتخارات خود میدانم که آن را نپذیرفتم.)
بعدها در انجمن مدرنیته و دمکراسی هم دیدار با رضا پهلوی مطرح شد؛ باتجربهها هیچکدام با این دیدار همراهی نکردند و به این رابطه تن ندادند؛ شوربختانه برخی از جوانترها اما به این دیدار و رابطه کشیده شدند و از دل همانها بود که بعدها هسته ی فرشگرد بیرون آمد!
به قول آمریکاییها برای آنکه ثبت شود، باید یادآوری کنم که یکی از همان جوانها که بعدها از هواداران پرشور رضا پهلوی شد، پس از اولین دیدارش به من گفت؛ «اگر یک گله ی بز داشته باشم، بعید است بتوانم چوپانیاش را به رضا پهلوی بدهم!»
ارتباط این جوانان با سلطنتطلبها تا آنجا که من در جریان هستم از طریق رامین پرهام، مریم معمار صادقی و آموزشکده ی توانا کلید خورد.* من خود پیشتر از طریق باقر پرهام با رامین آشنا و مرتبط بودم. هنوز در ایران بودم که رامین از من دعوت کرد سردبیری افتخاری وبگاه انگلیسی زبانی را که در مورد اخبار و مسایل ایران مینوشت بپذیرم. هرچند از دوستی با باقر و رامین هنوز خرسندم، اما سلطنتطلبی به هیچروی در کت من نمیرفت و نخواهد رفت.
«سلطنت» در ریشهها ی خود با «ولایت» هیچ تفاوت معناداری نداشت و ندارد؛ و مثل روز برای من روشن است که هیچکدام به آسانی به مشروطه و خواست ملت تن نمیدهند؛ چه، هر دو از مردار ملت تغذیه میکنند و با شهروندانی زنده، رشید، بالغ و عاقل میانهای ندارند.
و دلیل سلطنتطلب شدن آن جوانها ی جویای نام هم از نظر من ناامیدی عمیق آنها از تحولات جاری در ایران است. اصلاحات زمینگیر شده است و آنان به انرژی قابلتوجهی که شوربختانه پس سلطنت و سلطنتطلبی نشسته است، چشم دوختهاند و در تکاپوی آن هستند که از این انرژی نامی برای خود و نانی برای ملت دربند بپزند. (این خطا را پیشتر لیبرالها ی پیرامون روحالله خمینی در پاریس هم مرتکب شدند.)
فریاد «رضاشاه روحت شاد» از سوی برخی از جوانان در تهران یا برخی از شهرهای دیگر حتا اگر در عناد با نظام شیخی و در واکنش بر رژیم وحشت اسلامی باشد، پس از چهل سال هزینه و درد و فاجعه، تنها یک اشتباه نیست؛ یک شرم ملی هم هست که در اعماق نشان میدهد ما پیش نرفتهایم؛ ما فرورفتهایم.
این دست شعارها هم از آن خامخواریها ی سلطنتطلبی ریشه میگیرد و هم به آنها نیرو و زور میدهد.
مساله تنها تودهها و هوسها ی خام آنها نیست؛ نظام شهربندی و مناسبات ننگین دینی، سنتی، فرهنگی، اجتماعی و تاریخی آن در ایران ستبرتر از این حرفها است؛ و ریشهها ی بسیار عمیقی در این خاک چاکچاک دارد.
پاندول خشونت و تسلیم شوربختانه همه ی ما (از جمله روشنفکران) را هم با خود میبرد. ما تا آنجا که بتوانیم با دیکتاتور پیشین کنار میآییم، تسلیم میشویم و همراهی میکنیم! و وقتی دیگر ممکن نبود به خشونت و انقلاب میاندیشیم؛ و در سیاهی لشکر دیکتاتور پسین مشغول به کار میشویم و دیوارها ی زندانها ی جدید خود را بالا میآوریم.
من درجایی پیشتر آوردهام که جمهوری اسلامی با همه ی پلشتیها ی خود اساسن برآمد دوران سیاه و تاریک نظام پهلوی است. تفکیک شیخ و شاه در ریشهها ی خود یک افسانه است؛ و کسانی که به این افسانه دامن میزنند دوستان دانای این ملت مظلوم (و شوربختانه بیتاربخ) نیستند.
شیخ و شاه نامها ی گوناگون یک افسانه اند؛ افسانهای که بر این باور است که در غیبت انسانها ی خودبسنده و خودپا هم میتوان آزاد و سربلند زیست! افسانهای که در جایی به فرهایزدی یا لطف سرمدی میرسد. افسانهای که هرچه هست تولد «شهروند» و توزیع برابر قدرت، ثروت، آزادی و شان نیست.
شیخ و شاه یک درد مشترکاند نه یک درمان.
*باید اضافه کنم که پیگیریها ی پسین من نشان میدهد که ارتباط جوانان انجمن مدرنیته و دمکراسی با رضا پهلوی ممکن است از چند مسیر دیگر هم کلید خورده باشد. از طریق محسن سازگارا و شهریار آهی (این دو سالهاست که با هم دوست و همکار هستند) یا از طریق احمد باطبی. در آینده شرح گستردهتری از این داستان را در نوشتهای مستقل خواهم آورد.